كوچه شهر دلم،

از صداي پاي تو خاليه،

نقش صد خاطره از روزاي دور ،

عابر اين كوچه خياليه

به شب كوچه ي دل ديگه مهتاب نمياد

توي حجله ي چشام عروسِ خواب نمياد

كوچه ي شهر دلم بي تو كوچه ي غمه

همه روزاش ابريه، روز آفتابيش كمه

غم تنهايي داره كوچه ي دل بدون تو

همه شعر دفترمن مال تو براي تو

بوي دستاي تو داره غربت دستاي من

ياد قصه هاي تو، مونس لحظه هاي من

هیچ می دانستید که در جریان جنگ جهانی اول حدود 40 در صد مردم ایران کشته شده اند ؟ یعنی تقریبا نیمی از کل مردم کشور .

در رابطه با جنگ جهانی اول می گویند که بزرگ ترین و ویرانگر ترین جنگ تمام تاریخ بشریت بوده و باعث مرگ بیش از 10 میلیون انسان شده است . ( رقم 10 میلیون را کمی سبک و سنگین کنید , 10 میلیون مرگ !!! در طی کمتر از 4 سال )

می دانستید که این آمار بدون در نظر گرفتن کشته های قحطی حاصل از جنگ در ایران است ؟ چرا که فقط حدود 9.5 میلیون نفر در ایران کشته شدند . از قحطی و بیماری های واگیردار که در نتیجه ی سو تغذیه در جامعه همه گیر شدند .

در فاصله ی سالهای 1293 تا 1294 خورشیدی ( 1914 تا 1915 میلادی ) اانگلستان از جنوب , دولت عثمانی از غرب و روسیه از شمال ایران را به تصرف در آوردند و حکومت وقت که کمترین توانی برای مقاومت در برابر این سیل بنیان کن دشمنان را نداشت فقط نظاره گر بود .

در سالهای بعد روسیه ی تزاری که در نوع خود کشور ضعیفی محسوب می شد در پی توافقی با دولت انگلستان , ایران را واگذار کرد ........

ادامه نوشته

حیله گری دخترا

يك روز يك زن و مرد ماشينشون با هم تصادف ناجوري مي كنه بطوريكه ماشين هردوشون بشدت آسيب ميبينه ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جون سالم بدر مي برن وقتي كه هر دو از ماشينشون كه حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان ، رانندهء خانم بر ميگرده ميگه - آه چه جالب شما مرد هستيد ! ببينيد چه بروز ماشينامون اومده ! همه چيز داغون شده ولي ما سالم هستيم!
 اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه كه اينطوري با هم ملاقات كنيم و ارتباط مشتركي رو با صلح و صفا آغاز كنيم!
مرد با هيجان پاسخ ميگه:اوه … "بله كاملا" …با شما موافقم اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زيبا ادامه مي ده و مي گه :  ببين يك معجزه ديگه! ماشين من كاملن داغون شده ولي اين شيشه مشروب سالمه ..مطمئنا خدا خواسته كه اين شيشه مشروب سالم بمونه تا ما اين تصادف خوش يمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگيريم ! و بعد خانم زيبا با لوندي بطري رو به مرد ميده . مرد سرش رو به علامت تصديق تكان ميده و درب بطري رو باز مي كنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشه و بطري رو برمي گردونه به زن .
زن درب بطري رو مي بنده و شيشه رو برمي گردونه به مرد.
مرد مي گه شما نمي نوشيد؟!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب مي گه : نه عزيزم ، فكر مي كنم الان بهتره منتظر پليس باشيم

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل كرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز كن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شكنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي كنند. كنار دست مريم يه كاغذ هست، يه كاغذي كه با خون يكي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را كه ميبينه باور نمي كنه، با دستايي لرزان كاغذ را بر ميداره، بازش مي كنه و مي خونه :

 

سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. كاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينكه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم كه بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 

 ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي كاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو كجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا كنارم نمياي؟! كاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي كنه. كاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره كه بهت ثابت كنه دوستت داشت. حالا كه چشمام دارند سياهي ميرند، حالا كه همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي كه نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي كه دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي كه همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي كه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوستش داري تنها برو سراغش.

 

يادمه روزي كه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه كردم، تو اشكامو پاك كردي و گفتي گريه مي كني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي كه من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شده يا بازم گريه كنم. هنوز يادمه روزي كه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي كه بابام ما را از شهر و ديار آواره كرد چون من دل به عشقي داده بودم كه دستاش خالي بود كه واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي كنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي كنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي كاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ….

 

پدر مريم نامه تو دستشه ، كمرش شكست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي كنه. سرشو بر گردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشك يكي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي كه خيلي حرفها توش بود. هر دو سكوت كردند و بهم نگاه كردند سكوتي كه فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود كه بگه پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نمي كنن

مکر و حیله زنان

آورده اند  مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب

" حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت

آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،

به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان

در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر

هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..

زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ،

مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود

بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :

 " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."

پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.

ای شیطون

                                                     آدمک آخر دنیاست بخند

                                                 آدمک مرگ همین جاست بخند

                                                   آدمک خر نشوی گریه کنی

                                                   کل دنیا سراب است بخند

                                                 آن خدایی که بزرگش خواندی

                                                  بخدا مثل تو تنهاست بخند

             این مایه افتخار و خوش اقبالیست

                                                     

                                                                       عرش از تب و تاب رنگ قرمز خالیست

              آبیست تمام آسمان ای گل من

                                                     

                                                                       شاید که خدای ما هم استقلالیست

                                                    

 

                                                 

                                 اگرشیطان نبود،آدم ،آدم نمی شد.



                             هیچکس در لحظه های تنهایی تنها نیست

                                شیطان زانو به زانوی او نشسته است.


                              اگرما نبودیم شیطان هنوز آسمان نشین بود
 
                                      شیطان را ما بیچاره کرده ایم.

D   E   V   I  L

**چارلی چاپلین: وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده